بابا بال دارد
«بابا بال دارد» داستانی است با موضوع وقف که سمیه عالمی آن را نگاشته است.
چند دقیقه است به من خیره شدهای. پلک نمیزنی؛ فقط گاهی لبهایت تکان میخورد. مامان رفته با دکترت حرف بزند. قرار است ببریمت خانه؛ از اینجا خلاص میشوی. میرویم باغ. همهی عید را آن جا میمانیم. آقاجان و مامانجان را هم دعوت کردهایم بیایند باغ. باورت میشود از پارسال که آن اتفاق افتاد دیگر نرفتم باغ! یعنی نمیخواستم بی شما بروم.
بالاخره هفته ی پیش با مامان رفتم. همه چیز همان شکلی شده بود که خواسته بودید. تازه به قول مامان خیلی بهتر از آنی که یواشکی در گوشش گفته بودی. باورت نمیشود، باغ توی این یک سال مثل بهشت شده است. مش علی همه ی باغ را گلکاری کرده است. جابهجا درخت کاشته و قدیمیترها را هرس کرده؛ از همه مهمتر این که ساختمانهای ته باغ را تمام کردهاند. چهار تا خانهی کوچولو که بچهها مثل مورچهها توی شان وول میخوردند. زن مش علی همه جا را تمیز کرده بود. همه چیز برق میزد. با همان چرخ خیاطی عهد دقیانوسش برای اتاقها پرده دوخته بود. از همان پارچههای آبی رنگی که آخرین بار با هم از بازار خریدیم، قبل از تصادفت. آن جعبههای ته باغ را یادت هست؟ مش علی همه را رنگ کرده و کوبیده بود به دیوار؛ میگفت: میشود به جای قفسه از آن استفاده کرد.
با شاخههایی که از درختها جدا کرده بود هم برای ساختمانها دیوار چوبی ساخته بود. مشعلی اصلاً عوض نشده؛ غرغر میکرد که بچهها سبزیهای جوانه زده را خراب میکنند و میوههای سردرختی را میخوردند. از حالا دارد فکر بهار و تابستان باغ را میکند. به مامان گفتم: بابا اینها را ببیند بال در میآورد. بال درمیآوری بابا؟ اگر بال دربیاوری از روی این تخت بلند میشوی. دوباره با هم مسابقه میگذاریم توی جادهی خاکی باغ. من با دوچرخهام و تو با آن ماشین قراضهات. راستی گفتم ماشین؛ دیروز صندوق عقب ماشین را پر از اسباببازی و لباس کردیم و بردیم باغ. مامان گفت توانسته از فروشنده کلی تخفیف بگیرد.
کاش حرفهایی را که نمیتوانی بزنی میفهمیدم. اگر زبانت تکان میخورد حتماً میگفتی: دستش طلا. مامانت همیشه کارش درست است. حتماً میخواستی دستت را بزنی روی دوشم و بگویی: بین خودمان باشد، اگر ترشی نخوری و از جوب نپری، تو هم برای خودت مردی شدهای. بعد من چشمک بزنم و خندهای تحویلت بدهم.
مامان میگوید: تو میتوانی با او حرف بزنی! راستش را بگو چطور یادش دادی؟ چطوری با این نگاههای بیصدایت به مامان فهماندی که این کارها را بکند. مامان رفته با مدیر مدرسه پشت باغ حرف زده. قرار است بچهها همان جا مدرسه بروند. خانم مدیر گفته حتما شناسنامه میخواهد برای ثبتنام. مامان هم گفته که بچههای ایرانیمان شناسنامه دارند اما مهاجرهایمان نه! خانم مدیر هم اول منومن کرده، اما بعدش قبول کرده. هر ده تایشان میروند مدرسه.
مشعلی دارد دارقالی به پا میکند. زنش هم راه میرود و دائم غر میزند که این چه وضعی است؟! این بچهها باغ را روی سرشان گذاشتهاند. زنها نشستهاند پای همان یک دار قالی که کارش تمام شده، میبافند. باورت میشود؟ دو روزه سه وجب آمده بودند بالا! کیف کردم. تا حالا ندیده بودم کسی اینقدر تندتند قالی ببافد؛ البته یکی از زنها بلد نبود و زن مشعلی شده بود معلم قالیبافی. هی صدایش را پایین و بالا میبرد و یادش میداد که شانه را روی رج بافته شده بکوبد. یادت هست موهایم را شانه میکردی؟ فکر نکنی نمیفهمیدم مدلش را دوست نداشتی که صدبار شانهی خیس را روی موهایم میکشیدی تا شکلش را عوض کنی! همه را میفهمیدم؛ اما نمیدانم چرا حالا نمیفهمم. دیروز یک خانواده ی جدید آمده بودند دفتر. مامان گفت: اگر شما موافق باشید یک خانه دیگر به خانههای باغ اضافه میکنیم. مشعلی بفهمد قاطی میکند. دوباره میخواهد حساب و کتاب کند که این باغ کفاف این همه بچه ی قدونیم قد را نمیدهد و کی میخواهد شکم اینها را سیر کند؛ ولی شما غم به دلت راه ندی. مامان میگوید باغ کفاف پول دار قالی و پشم و ابریشم را بدهد کافیاست. فرشها خرج همه را میدهد.
بابا! آخرش نگفتی چرا روزی که باغ را خریدی آن خط سفید را وسطش کشیدی! یادت هست گفتی این طرفش مال تو و آن طرفش مال من؟ بابا چرا طرف خودت را ساختمان ساختی؟ طرف من پس چی؟ نکند فکر کنی مال من و تو داردها! نه اصلاً... من اصلا ناراحت نمیشوم اگر بچهها بیایند طرف باغ من. اصلاً به مشعلی گفتهام انگورهای طرف من هم برای شما؛ ولی بابا! تو این جوری دیگر برای خودت باغ نداری! همه اش شده مال آن زنها و بچهها. بابا! یک چیزی بگویم نه نیاوری! بیا باغ من را با هم شریک شویم! چشمهایت خسته نشد؟
بابا! این زنها هر روز برایت دعا میکنند؛ پس چرا تو خوب نمیشوی؟ چرا بلند نمیشوی تا با هم بدویم ته باغ و مامان را بترسانیم؟! البته از وقتی بچهها آمادهاند دیگر آن جا ترسناک نیست. همیشه دلت گرم است که کسی هست.
بابا! خوشحالم که چشمهایت باز است من را نگاه میکنی؛ خوشحالم که دل بابایم اینقدر بزرگ است!
بابا! من تازگیها فهمیدهام همه فرشتهها زن نیستند. بابای مهربان من هم فرشته است؛ از همان فرشتههایی که برای مردم روی زمین بهشت میسازند. اصلاً بیا معامله کنیم. باغ من هم مال تو. برای باغ من هم بهشت بساز. با همان زبانی که بلدی با مامان حرف بزنی بگو سهم من را هم وقف کند. با همان درختهایی که با هم کاشتیم، بیا با هم شریک شویم، من و تو شریک. چقدر قشنگ میخندی! باید بروم مامان را خبر کنم بیاید. دوست دارم ببیند بابا برای من هم لبخند میزند. بیاید و ببیند من هم دارم زبان بابا را یاد میگیرم.
بالاخره هفته ی پیش با مامان رفتم. همه چیز همان شکلی شده بود که خواسته بودید. تازه به قول مامان خیلی بهتر از آنی که یواشکی در گوشش گفته بودی. باورت نمیشود، باغ توی این یک سال مثل بهشت شده است. مش علی همه ی باغ را گلکاری کرده است. جابهجا درخت کاشته و قدیمیترها را هرس کرده؛ از همه مهمتر این که ساختمانهای ته باغ را تمام کردهاند. چهار تا خانهی کوچولو که بچهها مثل مورچهها توی شان وول میخوردند. زن مش علی همه جا را تمیز کرده بود. همه چیز برق میزد. با همان چرخ خیاطی عهد دقیانوسش برای اتاقها پرده دوخته بود. از همان پارچههای آبی رنگی که آخرین بار با هم از بازار خریدیم، قبل از تصادفت. آن جعبههای ته باغ را یادت هست؟ مش علی همه را رنگ کرده و کوبیده بود به دیوار؛ میگفت: میشود به جای قفسه از آن استفاده کرد.
با شاخههایی که از درختها جدا کرده بود هم برای ساختمانها دیوار چوبی ساخته بود. مشعلی اصلاً عوض نشده؛ غرغر میکرد که بچهها سبزیهای جوانه زده را خراب میکنند و میوههای سردرختی را میخوردند. از حالا دارد فکر بهار و تابستان باغ را میکند. به مامان گفتم: بابا اینها را ببیند بال در میآورد. بال درمیآوری بابا؟ اگر بال دربیاوری از روی این تخت بلند میشوی. دوباره با هم مسابقه میگذاریم توی جادهی خاکی باغ. من با دوچرخهام و تو با آن ماشین قراضهات. راستی گفتم ماشین؛ دیروز صندوق عقب ماشین را پر از اسباببازی و لباس کردیم و بردیم باغ. مامان گفت توانسته از فروشنده کلی تخفیف بگیرد.
کاش حرفهایی را که نمیتوانی بزنی میفهمیدم. اگر زبانت تکان میخورد حتماً میگفتی: دستش طلا. مامانت همیشه کارش درست است. حتماً میخواستی دستت را بزنی روی دوشم و بگویی: بین خودمان باشد، اگر ترشی نخوری و از جوب نپری، تو هم برای خودت مردی شدهای. بعد من چشمک بزنم و خندهای تحویلت بدهم.
مامان میگوید: تو میتوانی با او حرف بزنی! راستش را بگو چطور یادش دادی؟ چطوری با این نگاههای بیصدایت به مامان فهماندی که این کارها را بکند. مامان رفته با مدیر مدرسه پشت باغ حرف زده. قرار است بچهها همان جا مدرسه بروند. خانم مدیر گفته حتما شناسنامه میخواهد برای ثبتنام. مامان هم گفته که بچههای ایرانیمان شناسنامه دارند اما مهاجرهایمان نه! خانم مدیر هم اول منومن کرده، اما بعدش قبول کرده. هر ده تایشان میروند مدرسه.
مشعلی دارد دارقالی به پا میکند. زنش هم راه میرود و دائم غر میزند که این چه وضعی است؟! این بچهها باغ را روی سرشان گذاشتهاند. زنها نشستهاند پای همان یک دار قالی که کارش تمام شده، میبافند. باورت میشود؟ دو روزه سه وجب آمده بودند بالا! کیف کردم. تا حالا ندیده بودم کسی اینقدر تندتند قالی ببافد؛ البته یکی از زنها بلد نبود و زن مشعلی شده بود معلم قالیبافی. هی صدایش را پایین و بالا میبرد و یادش میداد که شانه را روی رج بافته شده بکوبد. یادت هست موهایم را شانه میکردی؟ فکر نکنی نمیفهمیدم مدلش را دوست نداشتی که صدبار شانهی خیس را روی موهایم میکشیدی تا شکلش را عوض کنی! همه را میفهمیدم؛ اما نمیدانم چرا حالا نمیفهمم. دیروز یک خانواده ی جدید آمده بودند دفتر. مامان گفت: اگر شما موافق باشید یک خانه دیگر به خانههای باغ اضافه میکنیم. مشعلی بفهمد قاطی میکند. دوباره میخواهد حساب و کتاب کند که این باغ کفاف این همه بچه ی قدونیم قد را نمیدهد و کی میخواهد شکم اینها را سیر کند؛ ولی شما غم به دلت راه ندی. مامان میگوید باغ کفاف پول دار قالی و پشم و ابریشم را بدهد کافیاست. فرشها خرج همه را میدهد.
بابا! آخرش نگفتی چرا روزی که باغ را خریدی آن خط سفید را وسطش کشیدی! یادت هست گفتی این طرفش مال تو و آن طرفش مال من؟ بابا چرا طرف خودت را ساختمان ساختی؟ طرف من پس چی؟ نکند فکر کنی مال من و تو داردها! نه اصلاً... من اصلا ناراحت نمیشوم اگر بچهها بیایند طرف باغ من. اصلاً به مشعلی گفتهام انگورهای طرف من هم برای شما؛ ولی بابا! تو این جوری دیگر برای خودت باغ نداری! همه اش شده مال آن زنها و بچهها. بابا! یک چیزی بگویم نه نیاوری! بیا باغ من را با هم شریک شویم! چشمهایت خسته نشد؟
بابا! این زنها هر روز برایت دعا میکنند؛ پس چرا تو خوب نمیشوی؟ چرا بلند نمیشوی تا با هم بدویم ته باغ و مامان را بترسانیم؟! البته از وقتی بچهها آمادهاند دیگر آن جا ترسناک نیست. همیشه دلت گرم است که کسی هست.
بابا! خوشحالم که چشمهایت باز است من را نگاه میکنی؛ خوشحالم که دل بابایم اینقدر بزرگ است!
بابا! من تازگیها فهمیدهام همه فرشتهها زن نیستند. بابای مهربان من هم فرشته است؛ از همان فرشتههایی که برای مردم روی زمین بهشت میسازند. اصلاً بیا معامله کنیم. باغ من هم مال تو. برای باغ من هم بهشت بساز. با همان زبانی که بلدی با مامان حرف بزنی بگو سهم من را هم وقف کند. با همان درختهایی که با هم کاشتیم، بیا با هم شریک شویم، من و تو شریک. چقدر قشنگ میخندی! باید بروم مامان را خبر کنم بیاید. دوست دارم ببیند بابا برای من هم لبخند میزند. بیاید و ببیند من هم دارم زبان بابا را یاد میگیرم.
نویسنده: سمیه عالمی
تصویرساز: زهرا خمسه
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}